پخش زنده
امروز: -
در گوشهای از یزد، جایی که خاک کویر با قصههای کهن در هم میآمیخت، مردی زاده شد که با قلمش، کودکان ایران را به سفری جادویی برد. مهدی آذریزدی، قصهگویی که حکایتهایش نه فقط سرگرمی، بلکه آینهای از فرهنگ و حکمت ایرانی بود، نامی است که هنوز در قلب نسلها میتپد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما سال ۱۳۰۰، در محله خرمشاه یزد، مهدی آذریزدی پا به جهانی گذاشت که بوی خاک و سادگیاش، روح او را شکل داد. در خانوادهای که پدر باغبان بود و با دستهای پینهبسته نان میآورد، کودکی مهدی با قصههای مادربزرگ و لالاییهای محلی گره خورد. تحصیلاتش در کلاس ششم ابتدایی به پایان رسید، اما تشنگیاش برای دانستن، او را به سوی کتابها کشاند. در کودکی، کتابی برای خواندن نداشت، اما با هر تکه کاغذ و کتابی که به دستش میرسید، دنیایی تازه کشف میکرد. این پسر کویر، که روزها زیر آفتاب سوزان بازی میکرد، شبها در سایه قصهها پناه میگرفت، بیخبر از اینکه روزی خود قصهگوی نسلها خواهد شد.
تهران، جایی که قلم جان گرفت
در جوانی، مهدی به تهران آمد، شهری که برای او نه فقط پایتخت، بلکه سرزمین فرصتها بود. او ابتدا در چاپخانهها کارگری کرد، اما این کار، دریچهای به سوی گنجینه ادبیات ایران شد. در میان صدای دستگاههای چاپ و بوی مرکب، با «مثنوی معنوی»، «کلیله و دمنه» و «گلستان سعدی» آشنا شد. این متون که برای بسیاری سنگین و دور بودند، برای او گنجی بودند که باید به کودکان هدیه میشدند. او که کودکیاش را بدون داستانهای مناسب گذرانده بود، رویایی در سر داشت: قصههایی بنویسد که کودکان را هم بخنداند، هم به فکر وادارد. این رویا، او را از کارگری ساده به خالق انقلابی در ادبیات کودک تبدیل کرد.
حکایتهایی که بال درآوردند
در دهه ۱۳۳۰، آذریزدی با مجموعه «قصههای خوب برای بچههای خوب» پرده از جادوی قلمش برداشت. این مجموعه هشتجلدی، بازآفرینی داستانهایی از «مثنوی»، «کلیله و دمنه»، «قرآن کریم»، «مرزباننامه» و دیگر گنجینههای ادبی بود. اما چه چیزی این قصهها را خاص کرد؟ او با زبانی که مثل نسیم بهاری نرم و دلانگیز بود، حکایتهای پیچیده را به داستانهایی تبدیل کرد که کودکان عاشقشان میشدند. از ماجرای خندهدار «حسنک کجایی؟» تا حکایت پرمغز «کبوتر و مورچه»، هر داستان پیامی از مهربانی، صداقت یا شجاعت را در خود داشت. آذریزدی نه فقط قصه گفت، بلکه فرهنگ ایران را در قالب کلماتی زنده کرد که کودکان را به خنده و بزرگسالان را به تأمل وامیداشت.
داستانهایی که زمان را فریب دادند
آثار آذریزدی فقط برای کودکان نبودند؛ بزرگسالان هم در این حکایتها گمشدههای خود را پیدا میکردند. مجموعههای دیگری مثل «قصههای تازه از کتابهای کهن» و «قصههای ساده برای بچههای ساده» نشاندهنده عشق او به حفظ ریشههای ایرانی بود. او میخواست کودکان با فرهنگ خود آشنا شوند، اما نه با زبانی خشک، بلکه با داستانی که آنها را شیفته کند. این نگاه، او را به پیشگام ادبیات کودک ایران تبدیل کرد و لقب «پدر ادبیات کودک و نوجوان» را برایش به ارمغان آورد. کتابهایش به زبانهای مختلف ترجمه شدند و در کشورهای دیگر نیز قلبها را تسخیر کردند، گواهی بر اینکه قصههای خوب، مرز نمیشناسند.
سادگی، جادوی واقعی ایزدی
مهدی آذریزدی زندگیاش را مثل قصههایش ساده و بیتکلف گذراند. در آپارتمانی کوچک در تهران، دور از زرقوبرق شهرت، روزگار سپری کرد. ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، اما کودکان ایران را فرزندان معنوی خود میدانست. او جایزههایی مثل جایزه یونسکو و جایزه کتاب سال ایران را برد، اما هیچگاه این افتخارات را فریاد نزد. برای او، شادی کودکی که قصهاش را میخواند، بزرگترین گنج بود. این فروتنی، او را به الگویی برای نسلها تبدیل کرد.
قصههایی که مرگ را به بازی گرفتند
میراث مهدی آذریزدی فراتر از کتابهایش است. او ادبیات کودک ایران را از وابستگی به آثار خارجی نجات داد و نشان داد که فرهنگ ایرانی گنجینهای بیپایان برای قصهگویی است. کتابهایش هنوز در مدارس و کتابخانهها خوانده میشوند و برخی به انیمیشن، نمایش رادیویی و حتی اپلیکیشنهای آموزشی تبدیل شدهاند. در سال ۱۴۰۳، جشنوارهای در یزد به نام او برگزار شد که نویسندگان جوان را به بازآفرینی قصههای کهن تشویق کرد، نشانهای از زنده بودن میراث او. این قصهها، مانند رودی که از کوه سرچشمه میگیرد، نسل به نسل جاریاند.
جهان دیجیتال، حکایتهای جاوید
در عصر فناوری، قصههای آذریزدی همچنان نفس میکشند. کتابهایش به صورت صوتی و الکترونیک در دسترساند و اپلیکیشنهای آموزشی از داستانهای او بهره میبرند. حکایتهایی مثل «ماهی سیاه کوچولو» هنوز کودکان را به وجد میآورند، حتی در دنیایی که گوشیهای هوشمند حرف اول را میزنند. این تداوم، نشاندهنده عمق و قدرت قصههای اوست که زمان و مکان را درنوردیدهاند. او به ما آموخت که قصهها فقط سرگرمی نیستند؛ آنها آیینهایاند از هویت ما.
آذریزدی، در سال ۱۳۸۸، در ۸۸ سالگی، در تهران چشم از جهان فروبست، اما قصههایش مثل ستارگانی که شب را روشن میکنند، همچنان میدرخشند.